نمایشگاه غنچه های شهر
بالاخره جمعه شد و مامان بابا وقت کردن که منو به نمایشگاه کودک و نوجوان ببرن. نمی دونین که چقدر به من خوش گذشت. تا حالا اینقد نی نی یه جا ندیده بودم. تازه اسباب بازیهای خوشگلی هم اونجا بود که اصلا تو اتاق من جا نمی شد. تازه عمو فیتیلیه ایها هم اونجا بودن و کلی آواز شاد خوندن. کاش می شد بیشتر بمونیم اونجا . هر جا که دلم می خواست می رفتم. اصلا هم دست مامان بابا رو نمی گرفتم . آخه آدم باید از خودش استقلالی چیزی داشته باشه. اینقدر بازی کرده بودم که دیگه کم کم خوابم گرفت و رفتم بغل بابا و نا خود آگاه بدون اینکه خودم بخوام شستم رفت سمت دهنم و شروع کردم به مکیدن . چه می شه کرد خسته بودم دیگه... . &...
نویسنده :
مامان شیرین
14:09